نابرابری‌های جنسیتی و عدم وجود فضای باز در کردستان

دانلود PDF

روز ولنتاین: نابرابری‌های جنسیتی و عدم وجود فضای باز در کردستان

کامیل احمدی 14/02/2006

روز ولنتاین در کردستان (Dil do dil regayia heye,s) حتی امروزه، با وجود تمام نابرابری‌های جنسیتی و عدم وجود فضای باز به این معنی است که دو قلب همیشه ساده‌ترین راه را برای با هم بودن پیدا نمی‌کنند.

شب پائیزی به شدت تاریک و کمی سرد بود. سگ‌ها به شدت سر و صدا می‌کردند. کریم کامال پشت دیوارهای بلند طویله پنهان شده بود، اینجا متعلق به یکی از ثروتمندترین خانواده‌های روستا بود. او سربند کردی خودش را پوشیده بود که مخصوص منطقه مکریان در کردستان شرقی ایران است و با صبر و حوصله منتظر مانده بود، یک سیگار دست پیچ در دستش بود. کریم تنها 18 سال داشت، یک نوجوان 18 ساله در سال 1960.

اندکی بعد آمنه از داخل تاریکی بیرون آمد و به سمت طویله رفت. او همراه خود سهوله داشت (نوعی نان که برای سگ‌ها آماده می‌شود) سگ‌ها از شادی شروع به تکان دادن دم کردند، آن‌ها سعی می‌کردند نان‌ها را از دختر جوان بگیرند. به نظر می‌رسید دختر در حال گریه کردن است، در واقع وی چیزی را زیر بازوی خود پنهان کرده بود. مشخص بود که وی سعی می‌کرد دیده نشود، مدام پشت سر خود را نگاه می‌کرد، به کریم نزدیک شد و آرام زمزمه کرد: اینجایی؟ من به سگ‌ها غذا دادم، آن‌ها مدتی آرام خواهند ماند، بیا فرار کنیم. آمنه تنها 17 سال داشت. آن‌ها به سمت کوه‌ها رفتند و در بیرون روستا راهنمای خود را ملاقات کردند، این فرد یکی از اقوام کریم بود. او با حالتی عصبی گفت: باید تمام راه را تا روستای پسویه بدویم و بعد ماشین بگیریم و به سمت شهر نقده برویم. هر سه نفر فراری در تاریکی شب محو شدند. چند ساعت بعد صدای پای اسبان را شنیدند، مردانی با عصبانیت فریاد می‌زدند، این سه نفر می‌دانستند این مردان چه کسانی هستند و دنبال چه چیزی می‌گردند. پدر آمنه چند مرد را از روستا جمع کرده بود و به همراه دو پسر خودش به دنبال این عشاق جوان می‌گشتند. هر دو شروع به دویدن بی‌وقفه کردند و سپس پشت چند صخره پنهان شدند. آن‌ها می‌توانستند تفنگ‌های ساخت بریتانیا که روی شانه مردان پرتاب می‌شد را ببینند. بدون اینکه این سه نفر را ببینند از کنار آن‌ها رد شدند.

روز بعد در نقده خانواده کریم با خوشحالی خودشان را برای مراسم ازدواج آماده می‌کردند، آن‌ها به دنبال نتیجه این رویداد بودند، این‌که مالک آمنه جوان شوند. البته تا زمانی که پیام‌رسان‌ها به سمت خانواده آمنه فرستاده نمی‌شدند تا تدارک آشتی دو خانواده را ببینند این اتفاق نمی‌توانست روی بدهد. خانواده‌های کریم و آمنه یکدیگر را خوب می‌شناختند. کریم سه بار از خانواده آمنه خواسته بود به وی اجازه دهند با دختر آن‌ها ازدواج کند و هر بار آن‌ها به خاطر اینکه کریم بچه روستا نبود و از شهر آمده بود این درخواست را رد کرده بودند. شاید آن‌ها می‌خواستند مطمئن شوند که دختر عزیزشان نزدیک آن‌ها خواهد ماند. در نهایت کریم با تائید آمنه تصمیم گرفت خودش امور را در دستان جوان خود بگیرد، اما حال باید کدورت بین خانواده‌ها کنار گذاشته می‌شد. ریش‌سفیدان و روحانی یک جیپ کرایه کردند تا به خانه خانواده آمنه بروند و با آن‌ها توافق کنند. باز هم بعد از سه بار تلاش بزرگ‌ترهای آمنه کوتاه نمی‌آمدند، مشخص شد که تنها یک راه برای حل این مشکل وجود دارد، راهی که حقوق خانواده آمنه را به آن‌ها بازمی‌گرداند و این اقدام شجاعانه این دو جوان عاشق را کمرنگ می‌کرد. راه‌حل این بود که خواهر کریم، کلثوم، با برادر بزرگ‌تر آمنه ازدواج کند. کلثوم خودش دختر جوانی با آرزوهای رمانتیک مخصوص به خود بود اما نباید در این مورد نظری می‌داد، بند ناف وی را برای پسرعمویش بریده بودند و چندی بود که از مردی در شهرشان خوشش می‌آمد، اما به تدریج مجبور شدند شادی وی را نه تنها به خاطر کریم و آمنه، بلکه به خاطر درست شدن اوضاع روابط بین دو خانواده فدا کنند.

همه‌چیز متعادل شد، ازدواج متوقف ده بود، احترام و آبروی متقابل دو خانواده زیر سئوال رفته بود و ریش‌سفیدها در این مورد به توافق رسیده بودند. کلثوم را مجبور کردند تا با قادر، برادر آمنه ازدواج کند، شخصی که تا به حال اصلا او را ندیده بود. نامزدی بین کلثوم و قادر با تمام مراحل قانونی آن در دفترخانه‌ای در شهر مهاباد انجام شد و ازدواج کریم و آمینه نیز در همان روز اتفاق افتاد. آمنه با خوشی و شادی با مردی ازدواج کرد که خودش انتخاب کرده بود اما کلثوم دختری بود که در این بین اشک می‌ریخت، او تمام شب به خاطر عشقی که از او دریغ کرده بودند اشک ریخت.

ریش‌سفیدها که آن‌ها نیز از این رویداد سود برده بودند خوشحال بودند که چهار نفر به این ترتیب با هم ازدواج‌کرده‌اند و این ازدواج توانسته است به این ترتیب سبب ایجاد یک خانواده بزرگ‌تر شود. کلثوم هیچ‌گاه بزرگ‌ترها، عموها و پسرعموهای خود را بابت این موضوع نبخشید و در تمام مدت زندگی خود در این مورد سکوت کرد و فقط گاهی در مورد مسائلی مانند عشق و زندگی حرف‌هایی درگوشی با سایر زنان فامیل می‌زد. او می‌دانست خودش تنها کسی نیست که این سرنوشت را داشته است. آمنه همسر خود را آن‌قدر دیوانه‌وار دوست داشت که به او لقب لیلی از داستان رمانتیک و عاشقانه کردی لیلی و مجنون را داده بودند. آن‌ها شش فرزند زیبا داشتند و تا زمان فوت آمنه در 2005 با یکدیگر زندگی کردند.

کریم پدر من و آمنه مادر من بود

امروز که برای رفتن به سر کار بیرون می‌رفتم داستان زیر را در روزنامه گاردین دیدم.

ناگهان این داستان تلنگری به من زد و من تصمیم گرفتم احساس خودم را به همراه داستان واقعی زندگی خانواده‌ام به اشتراک بگذارم. مطمئن هستم برای برخی از افراد این داستان یادآور خاطرهای از گذشته است که آن‌ها از آن خبر نداشتند و شاید در تاریخ خانوادگی خود شما نیز به نحوی چنین مواردی وجود داشته باشد. شادی زندگی زیبای کلثوم از بین رفت چون در دنیایی که او آن‌وقت زندگی می‌کرد که در آن زن‌ها مانند کالا بودند و در تصمیماتی که در مورد زندگی آن‌ها گرفته می‌شد نقشی نداشتند.

به دلیل عدم وجود کیفیت مناسب بین مرد و زن، هیچ فضای بازی در این جامعه برای نشان دادن تمایلات عاشقانه و عشق واقعی وجود ندارد و این احساسات را نمی‌توان به راحتی بیان کرد. در حالی که روز ولنتاین تبدیل به یک بهانه برای شرکت‌های تهیه کارت و گل شده است تا از این راه در بریتانیا کسب درآمد کنند، بهانه خیلی خوبی نیز برای ما است تا به کسانی که به ما نزدیک هستند بگوییم من عاشق تو هستم و من تو را انتخاب کرده‌ام.

البته چندین دهه از داستان آمنه و کریم و داستان غمناک کلثوم می‌گذرد و هنوز هم می‌بینیم که چنین اقداماتی رایج هستند. جدا از تعداد زیاد ان‌جی‌او ها و موسسات حقوق زنان و اعضای نسل جوان‌تر، آن‌ها هنوز در برابر چنین اقداماتی قدرتی برای برخورد ندارند. مسئولیت ما این است که به صورت فعال خودمان را آموزش دهیم و در مورد این چیزها بنویسیم و سعی کنیم سطح هوشیاری خود را در مورد اقدامات فرهنگی بالا ببریم.

این مقاله تقدیم می‌شود به یاد و خاطره آمنه انفردی که روح مستقلش و عشقی که داشت از او جنگجویی مخفی برای آزادی زنان ساخت، حتی قبل از اینکه کسی در جامعه کردستان در این مورد صحبتی مطرح کند. وی با این کار خود پسری را پرورش داد که کار وی زیر سئوال بردن هم‌جنسان خود است و همیشه احساسات خود را با صدایی رسا بیان می‌کند.

کامیل احمدی/ منتشر شده در روزنامه گاردین انگلیسی/ 2007

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *